کلبه تنهایی رویا |
|||||||||||||||||||||||||||||||
![]()
بی شک دلتنگی ٬ تنهایی ٬ سکوت ٬ مهتاب ٬ و ساعت صفر عاشقی ٬ نابترین لحظه هایی را می سازند که قلم را یارای جولان بر عرصه کاغذ است و من امشب باز بر آن شدم تا از یک واژه آشنا برای دلم بنویسم ٬ آری خزان ٬ این واژه همیشه با من آشنا ٬ بدان که می اندیشم بی اختیار خود را آن برگ خزان دیده می بینم که گریه های بی صدا در آن موج می زنند . خوب حس می کنم در قلب کوچکش ٬ هنگامی که مرگ خنده ای خویش را دور از شاخه با چشم حسرت می نگرد ٬ چه غوغایی است . نمی دانم چرا ٬ اما احساس برگ را با تمام وجود درک می کنم ٬ شاید بدان خاطر است که در یک کلمه به نام خزان همدردیم . وقتی خزان ٬ بی تفاوت با آواز مرگ کلاغان به باغ دلم پا می نهد . وقتی بخت خزان دیده من ٬ خود را برگ خشک و زردی می پندارد که عمری زیر رگبارهای پاییزی سیلی می خورد و بی صدا می گرید . وقتی گلها پرپر می شوند و بر رخسار گلدان می ریزند . وقتی آسمان آبی خدا از کبوترهای سپید و زیبا خالی می شود . وقتی درختان خانه تکانی خویش را آغاز می کنند و من با چشم خویش مرگ حتی یک برگ را می بینم ٬ بی اختیار بغض گلویم را می فشارد و ابرهای چشمم هوای باریدن می کنند . چرا که خود را از تبار این خزان دیده می دانم . گویی خود را جای او می دانم ٬ گویی چهره او را سیمای خود می بینم ٬ گویی تمام هستی او را تار و پود خود می پندارم ٬ در این هنگام است که خون در رگ و قلبم یخ می بندد و زندگی برایم سرد و پوچ می شود و کبوتر دلم هوای کوچ ابدی را در سر می پروراند . نمی دانم ٬ شاید این آرزو نیز نوعی سراب باشد ٬ نمی دانم ٬ شاید ...
نظرات شما عزیزان:
|