کلبه تنهایی رویا |
|||||||||||||||||||||||||||||||
![]()
تظاهر میکنم که ترسيدهام ! تظاهر میکنم به بنبست رسيدهام تظاهر میکنم که پير ، که خسته، که بیحواس پرت میروم که عدهای خيال کنند اميد ماندنم در سر نيست يا لااقل ... علاقه به رفتنم را حرفی، چيزی، چراغی ...! " دستم به قلم نمیرود " کلماتم کناره گرفتهاند و سکوت ... سايهاش سنگين است، ... و خلوتی که گاه يادم میرود خانهی خود من است. از اعتماد کامل پرده به باد بيزارم از خيانت همهمه به خاموشی از ديو و از شنيدن، از ديوار. برای من دوست داشتن آخرين دليل دانايیست . اما هوا هميشه آفتابی نيست ... عشق هميشه علامت رستگاری نيست ! و من گاهی اوقات مجبورم به آرامش عميق سنگ حسادت کنم . چقدر خيالش آسوده است چقدر تحمل سکوتش طولانیست چقدر... نبايد کسی بفهمد دل و دست اين خستهی خراب از خواب زندگی میلرزد. بايد تظاهر کنم حالم خوب است . راحتام، راضیام، رها... راهی نيست. مجبورم! بايد به اعتماد آسودهی سايه به آفتاب برگردم.
نظرات شما عزیزان:
|